عزیز مامانعزیز مامان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

لذت مادر شدن

داستان تولد تو

1392/10/2 10:42
نویسنده : گلی
2,431 بازدید
اشتراک گذاری

داستان تولد تو....

یکشنبه 1 دی بود و من 38 هفته 2 روزگی بارداریم رو میگذروندم! ساعت 4:30 نوبت چکاپ هفتگیم بود. با مامانم و علی (آقای پدر) رفتیم دکتر. به دکتر گفته بودم که زایمان طبیعی میخوام و چون علائم خاصی نداشتم و من و علی هر دو بعد از 40 هفته به دنیا اومده بودیم منتظر دخملی نبودیم هنوز. همونطور که در جریانین علی رغم تستهای فرن منفی آب دور بچه همش کم و زیاد میشد. ماما(خانوم سالاری) توی مطب طبق معمول ضربان قلب و حرکتای جنین رو چک کرد و همه چی طبق معمول عالی بود. النا همیشه اینقدر وول میخورد که دکتر نگران حرکتاش نبود. فشارمم عالی بود. به دکتر گفتم همه چی خوبه فقط من هنوز حس خیس شدن دارم. گفت بخواب رو تخت سونو برات چک کنم آب دور بچه رو خیالمون راحت شه. خوابیدم گفت تقریباً هیچ آبی دور بچه نیست نهایتاً 4-5 و احتمال فشردگی بندناف و زجر جنینی هست. من ترجیح میدم زودتر بچه رو بیاریم بیرون. با توجه به شرایط طبیعی هم ریسکیه و من سزارین رو پیشنهاد میدم تو آمادگیش رو داری؟ گفتم به خاطر بچم آره. مامانم رو هم صدا کرد و براش شرایط رو توضیح داد و دور بچه رو نشون داد. طفلی پاهاش به رحمم چسبیده بود. علی قرار بود فردا شب بره تهران. پس فرداش ارائه ی مهمی داشت. یه معاینه داخلی هم کرد که اگه شرایط خوبه طبیعی بریم ولی دید رحم هنوز بالاست و دستش به دهانه رحمم اصلاً نرسید و دیگه سزارین من قطعی شد. من فکر کردم دکتر میگه برو و مثلاً پس فردا ساعت 7 صبح بیا واسه سزارین. بهم گفت همین فردا بیا واسه سزارین گفتم فردا؟ گفتش نه نه اصلاً همین امشب بعد مطب من بیای خیابم راحتتره(دکتر دوست خانوادگیمون هست). تا فردا ممکنه اتفاقی بیفته. ساعت 5 و خورده ای بود و من از ساعت 2 و نیم هیچی نخورده بودم. گفت از کی چیزی نخوردی؟ گفتم بهش. گفت تا ساعت شش میخوای آب بخوری بخور و برو خونه. فقط یه آزمایش CBC اورژانسی بده ببینم جه خبره. ساعت 10 بهم زنگ بزن که بگم چیکار کنی. مامانم هی صعی میکرد خودش رو کنترل کنه ولی اشکاش سرازیر بود. من شوکه بودم. خودم رو به سرنوشت سپردم. نمی ترسیدم و ته دلم قرص قرص بود. خدا بهم قدرت عجیبی داده بود. رفتیم خونه، خاله هام اومده بودن. مامانم بهشون خبر داده بود. ساک بیمارستان و بستیم. من و علی موندیم پایین خونه خودمون. همدیگرو بغل کرده بودیم و سعی میکردیم بخوابیم تا ساعت 10 بشه. نفهمیدم چطوری گذشت. ساعت 10 مامانم به موبایل دکتر زنگ زد و دکتر گفت برین تا 11 کارای بیمارستان رو انجام بدین من کارام مطب تموم شد میام. رفتیم بیمارستان همه چیز مثل خواب بود. من هنوز باورم نمیشد. 200 نفر او مده بودن (خیلی ضایع بود). خاله و مامانم باهام اومدن تا لباس عوض کنم و آماده اتاق عمل بشم. علی پشت در اتاق بود. شیکمم رو شیو کردن (خیلی میسوخت) و بهم لباس اتاق عمل دادن. سوند گذاشتن خیلی بد بود! حس میکردم دارم تو خودم ادرار میکنم. خلاصه همه چی آماده شد و علی اومد و بوسم کرد. منتظر دکتر بودیم. دکتر بیهوشیم "دکتر اتحاد" بود. اومد و خلی هم بد اخلاق بود. بهش گفتم بی حسی میخوام. گفت بی حس بشی نمیتونی خودت رو تکون بدیا نترسی یهویی نکشی بدنت رو. من ترس افتاد تو دلم که از پسش بر میام یا نه! بهش گفتم مگه از گردن بی حس میشم و حس فلجی بهم دست میده. گفت نه از زیر سینه. گفتن پس چیزی نیست که!!! (ای بابا عجب دکتریه ها!!) انگاری ازینکه به خاطر من مجبورش کرده بودن 12 شب بباد عصبانی بود. بعدش خواستیم بریم سمت اتاق عمل.ساعت 12 و اندی بود. مامان اینا تا دم اتاق عمل اومدن ولی به خاطر اینکه احساس بدی به دکی دست نده نیومدن تو. من و سپردن به آقای جوهر که دوستمون بود. ماه بود، ماه!!! عالی بود تو اتاق عمل خدا خیرش بده. اگه اسلام دستم رو نبسته بود ماچش میکردم. اتاق عمل سرد و داغون بود. بهشون گفتم. زدن زیر خنده. رو تخت نشستم و من و آماده کردن. یه سوزن زدن تو کمرم که قلقلکم اومد. بعدش پاهام داغ و بی حس شد. بهم چست لید وصل کردن و پروب پالس اکسیمترم تو انگشتم بود. دستام رو بستن دو سمتم. انگشتام حرکت میکرد. حس خوبی بود. آقای جوهر ریبکسیشنم رو گذاشت تو گوشم و منم دیگه حال کردم تا اینکه برش داشت از تو گوشم گفت "الان رو سینت رو فشار میدن و درش میارن. تموم شد! ضدای گریش رو میشنوی؟؟؟ الهی تورو دیدم. بخ نظرم خیلی شبیه خودم بودی. کلیم سفید و لپی بودی. اتاق رو گذاشته بودی رو سرت. تورو چسبوندن به صورتم. داغ داغ یودی و منم یخ یخ.... بهشون گقتم توروخدا به من نچسبونینش سرما میخوره. بوست کردم و تورو بردن. خیلی حس باحالی بود. عالی بود. من دیگه تو آسمونا بودم و نمیفهمیدم دور و برم چی میگذره. " این بود تو شیکم من بود." "دست و پاهاش باریک و درازه واسه همین اینجوری لگد میزد. حالا میفهمم چرا اینقدر درد داشت." "حدا رو شکر سالمه،قیافشم خوبهنیشخند" "قد و وزنش چقدر بود؟؟؟؟ یادم رفت بپرسم" و هزار تا چیر دیگه....داشتن هنوز تمیز کاری میکردن. سرم یکم درد میکرد و ته دهنم بد مزه بود. بردنم ریکاوری تا حس پاهام بیاد. تمام تنم میلرزید. مثل اینکه از عوارض بی حسی بود. مامانم اومد پیشم. آقای جوهر و شاهی هم پیشم یودن و مدام باهام شوخی میکردن. بهم دو تا آمپول شل کننده عضلات زدن تا لرزش بدنم تموم شد. آقای شاهی(دستیار اتاق عمل) بهم فیلمهای دختر دو ماهش رو نشون میداد و آقای جوهر خاطره تعریف میکرد حوصلم سر نره. ساعت 3:30 صبح حس پاهام تا حدی برگشت و من و به اتاقم منتقل کردن. همون ساعت سی چهل تاملاقاتی داشتم. جل الخالق!!!!! فکر کنم کلی فحش خوردیم. النا رو که آوردن آروم آروم بود ولی مثل اینکه بالا که بوده اتاق رو رو سرش گذاشته بوده. من اون شب تا صبح نگاهش میکردم و خوابم نمیبرد. النا هم راحت خوابیده بود........

 

پسندها (1)

نظرات (6)

الی
15 بهمن 92 9:18
ای جونممممممممم عزیزممممممم بوس برا النا خوشگلمون که دیگه نمیذاره مامانش بیاد کلوپ
لیدا
16 بهمن 92 15:16
وای الی باورم نمیشه تبریککککککککککککککککککک... من یه مدت طولانی اینترنت نداشتم والان اومدم که یه خبری ازت بگیرم....خدایا شکرت ولی چه زود گذشت...النای ماهم رو ببوس...
مهرنوش مامان مهزیار
20 بهمن 92 11:54
سلام عزیزم مبارک باشه میدونتم به دنیا اوده اما شمار ای ازت نداشتم تا حالتو بپرسم. انشاا... قدمش خیر باشه. روز شمار اصلاح کن با این روزشما النا هنوز تو شکمت عکس عزیز خاله رو بزار لطفا و ببوسش از طرف من
darya
21 بهمن 92 13:02
سلام عزیزم خیلی خوشحالم که بالاخره اومدی خیلی نگران بودم عزیزم قدم نو رسیده مبارک ان شالله همیشه صحیح و سالم باشه گل دخملت بووووووووووووووووووووووووس
گلی
پاسخ
مرسی عزیزم. همینطور پسمل تو
لیدا
21 بهمن 92 22:03
ای خاله گلی تنبل بدو بیا پس آپ کن دیگه النا خانم رو ببینیمممممممممممم
گلی
پاسخ
باور کن لی لی النا نمیزاره نقس بکشم
کاکل زری یا ناز پری
22 بهمن 92 12:36
واییییییییییی گلیییییییییی امدیییییییییی دختر حسابی نگرانت بودممممممممم مبارکههههههههههه خوش قدم باشههههههههههه الان دیگه خانومی شده برا خودششششششش ماچش کن. نمیخوای برامون عکس بزاری؟
گلی
پاسخ
مرسی. میزارم حتماً.این دخملی واسم وفت سرخاروندن نذاشته.....