روزهای آخر تو و من تنهایی! (37 هفته و 6 روزگی)
سلام النای مامان
این روزا آخرین روزای خلوت من و تو تنهاییه! رشد کن دخترم. بزرگ شو. من خیلی منتظرتم. هم دلم میخواد زودتر ببینمت هم اینکه دلم نمیاد دیگه بهم لگد نزنی. دلم نمیاد دیگه تو وجودم حست نکنم. حس میکنم بیای بیرون یه چیزی تو دلم گم میشه. تو هم این روزا خیلی بی تابی میکنی. اینگار میدونی قراره شرایط عوض بشه. بعد از ظهر که میشه تا خود موقع خواب مدام بهم شوت و لگد میزنی و با بابا بازی میکنی. دیشب رایان پسر خاله سحر که الان داره سه ماهش میشه اومده بود خونمون. کلی تا با هم بازی کردین. اون که گریه میکرد تو هم وول میخوردی. بعد رفتن خاله سحر واست موسیقی گذاشتم و خوابیدی. بعدش که من و بابایی حرف میزدیم یهویی پریدی و دیگه هم خوابت نبرد. هرچی هم من لالایی خوندم، شعر خوندم فایده نداشت. شیطنتهات گل کرده بود. تا اینکه بابایی هم اومد تو تخت، یکم باهات حرف زد بعدشم دستش رو گذاشت رو شیکم من. منم ریلکیسشن بارداری رو گذاشتم تو گوشم. هر سه تایی خوابمون برد. حس میکنم تو هم مثل من بودن با بابایی آرومت میکنه. حسابی کارش درومده، شدیم دو تا!!!!
این هفته عکسای آتلیه رو هم گرفتیم. بالاخره ساک دختر قشنگم و ساک بیمارستان خودم رو بستم. ساک خودم یکم دیگه از وسایلش مونده که یکشنبه که میریم دکتر همونور خریداش رو میکنم. دیگه تقریباً همه چی واسه اومدنت آمادست. فقی بابایی 3 دی ارائه داره میره تهران. تنظیم کن مامان اون تاریخ نیای!!!
دوست دارم آرامش من! مواظب خودت باش.